- نیچه : " فکر ، سایه ای احساس ماست : تیره تر ، تهی تر و ساده تر "
- نیچه : " این روزها حقیقت ، دیگر مرگ بار نیست ، چرا که پادزهر های زیادی برایش تدارک دیده اند " از کتابی که ما را به ورای نوشته های دیگر رهنمون نسازد ، چه سود ؟
- و چه جسارتی در کلام نیچه بود ! فکرش را بکن که انسان بگوید امید ، بزرگترین مصیبت است ! خدا مرده است ! حقیقت خطایی است که بدون آن نمی توان زیست ! که دشمن حقیقت ، نه دروغ ، که ایمان است ! که آخرین پاداش مرده ، آن است که دیگر نمیمیرد ! یا اینکه هیچ طبیبی نمی تواند حق مرگ را از انسانی سلب کند ! چه افکار مصیبت باری ! او برای هریک با نیچه به مناظره پرداخته بود . ولی این مناظره ها کاذب بود : در اعماق قلبش ، می دانست نیچه درست می گوید .
-
چند
روز
پیش
،
بریور
در
حین
درشکه
سواری
به
درشکه
ی
مجاور
خود
نگریسته
بود
،
کالسکه
ای
دیده
بود
که
دو
اسب
آن
را
می
کشیدند
و
زوج
بسیار
مستی
در
آن
نشسته
بودند
.
ولی
راننده
ای
در
کار
نبود
.
درشکه
ی
ارواح
!
ترسی
ناگهانی
وجودش
را
گرفته
و
عرق
کرده
بود
؛
در
عرض
چند
ثانیه
،
لباس
هایش
از
عرق
خیس
شده
بود
.
در
همین
لحظه
راننده
در
معرض
دید
قرار
گرفت
:
در
واقع
فقط
خم
شده
بود
تا
جای
پایش
را
تنظیم
کند
.
بریور ابتدا به واکنش ابلهانه ی خود خندیده بود . ولی بعد به این نتیجه رسیده بود که هر قدر هم منطقی و آزاد اندیش باشد . باز ذهنش ، حامل مجموعه ای از هراس های فوق طبیعی است که چندان عمیق و دور از دسترس هم نیستند ، چرا که در عرض چند ثانیه به سطح رسیده ، خود را نمایان می کردند . آه ! کاش می شد با یک انبر جراحی لوزه ، این مجموعه را بیرون کشید و ریشه کن کرد !
- فروید درست می گفت : باید مخزنی از افکار پیچیده در مغز باشد ، جایی ورای خودآگاهی ، ولی هوشیار و آماده برای زمانی که فراخوانده شوند و بر صحنه ی تفکر خود آگاه قدم گذارند . در این مخزن ناخودآگاه ، نه تنها افکار بلکه احساسات هم جای دارند .
-
سخنان
شما
دوباره
آرمانی
و
انتزاعی
شد
،
من
باید
برای
مردی
تنها
سخنرانی
کنم
که
از
گوشت
و
خون
ساخته
شده
است
.
می
دانم
به
زودی
می
میرد
و
مرگش
با
رنج
فراوانی
همراه
است
.
چرا
باید
چنین
اطلاعاتی
را
بر
فرقش
بکوبم
؟
بالاتر
از
همه
،
امید
بیمار
باید
حفظ
شود
و
چه
کسی
جز
طبیب
می
تواند
امید
را
زنده
نگه
دارد
؟
نیچه تقریبا فریاد زد : امید ؟ امید مصیبت آخرین است ! در کتابم ، انسانی زیادی انسانی اشاره کرده ام که وقتی جعبه ی پاندورا باز شد و بلایی که زیوس در آن گنجانده بود ، به جهان آدمیان فرار کردند ، یکی که از همه ناشناخته تر بود ، در جعبه باقی ماند: این آخرین بلا، امید بود از آن پس انسان این جعبه و امید درونش را به اشتباه ، صندوقچه ی نیک اقبالی می داند . ولی ما از یاد برده ایم که زیوس آرزو کرده بود آدمی همچنان به آزار خویشتن ادامه دهد . امید بدترین بلاست ، زیرا عذاب را طولانی میکند.
-
بریور
که
بازی
را
برده
بود
،
خواست
لطف
نیچه
را
جبران
کند
:
آدم
زندگی
را
بر
سر
نویسندگی
بگذارد
،
عمری
را
صرف
نوشتن
کتاب
کند
و
سرانجام
،
تنها
چند
خواننده
ی
معدود
داشته
باشد
.
وحشتناک
است
!
برای
بسیاری
از
نویسندگان
وینی
،
چنین
سرنوشتی
از
مردن
هم
بدتر
است
.
چگونه
تاب
آورده
اید
؟
چطور
هنوز
تحمل
می
کنید
؟
نیچه به این اظهار لطف بریور حتی با یک لبخند با تغییر لحن هم پاسخ نداد . در حالیکه مستقیم به جلو می نگریست ، گفت : کدام وینی است که به یاد آورد ، خارج از خیابان رینگ هم فضا و زمان جریان دارد ؟ صبر من زیاد است . شاید در سال 2000 ، مردم جرات خواندن کتاب هایم را پیدا کنند. - نیچه: حقیقت خود مقدس نیست ، آن چه مقدس است ، جست و جویی است که برای یافتن حقیقت خویش می کنیم ! آیا کاری مقدس تر از خود شناسی سراغ دارید ؟ کارهای فلسفی من ، به تعبیری از ماسه ساخته می شوند ؛ دید من مرتبا تغییر می کند. ولی یکی از جملات ماندگار من این است : بشو ، آنکه هستی ! بدون حقیقت چگونه می توان فهمید کیستیم و چیستیم؟
- نیچه ادامه داد : دستیابی به حقیقت از دم اعتقاد و تردید آغاز می شود ، نه از میلی کودکانه که کاش این طور میشد ! آرزوی بیمار شما برای سپردن خویش به دستان خداوند ، حقیقت ندارد . تنها یک آرزوی کودکانه است و نه بیشتر ! میل به نامیرایی ، همان میل کودک است به بقای همیشگی شیر مادر ، این ماییم که نام " خدا " بر آن نهاده ایم ! نظریه ی تکامل ، به روشی علمی ، زاید بودن چنین خدایی را به اثبات رسانیده است ، گرچه داروین ، جسارت پیگیری شواهدی را که به این نتیجه ی درست منتهی می شدند ، نداشت . مطمینم شما نیز تصدیق میکنید که ما خود خدا را آفریده ایم و اکنون نیز همگی دست به دست هم داده و او را کشته ایم.
- معمولا مهم ترین سوال ، آن است که پرسیده نمی شود!
-
نیچه
:
و
چه
چیز
باعث
اختلال
ریتم
می
شود
؟
علت
العلل
چیست
؟
آیا
باید
در
نهایت
به
خدا
برسیم،
همان
واپسین
خطا
در
جست
و
جویی
دروغین
به
دنبال
حقیقت
نهایی؟
دکتر بریور : نه ممکن است به بصیرت روحی در طبابت برسیم ، ولی در این مطب به خدا نخواهیم رسید !
خیال نیچه راحت شد : خوب است ناگهان به نظرم آمد نکند در حین چنین گفت و گوهای آزادانه ای ، به عقاید مذهبی شما بی اعتنایی کنم .
- به این استعاره ای که نیچه در مورد ضعف بینایی و ناامیدی به کار برده ، گوش کن : درک عمیق هر چیز ، کاری طاقت فرساست . فرد دایما به چشمانش فشار می آورد و در نهایت در می یابد ، بیش از آنچه انتظار داشته ، دیده است .
-
((
رمانی
چنان
به
یکدیگر
نزدیک
بودیم
که
به
نظر
میرسید
هیچ
چیز
نمی
تواند
راه
بر
دوستی
و
برادری
میان
ما
بربندد
.
تنها
پل
کوچکی
ما
را
از
هم
جدا
می
ساخت
.
درست
زمانی
که
می
خواستی
از
آن
عبور
کنی
،
از
تو
پرسیدم
:"
آیا
می
خواهی
از
پل
بگذری
و
به
سوی
من
بیایی؟
در
همان
لحظه
،
دیگر
نمی
خواستی
قدم
برداری
و
وقتی
دوباره
از
تو
پرسیدم
،
سکوت
کردی
.
از
آن
زمان،
کوه
ها
و
رودهای
سیل
آسا
و
هر
آن
چه
جدایی
می
افکند
و
بیگانه
می
سازد،
میان
ما
فاصله
انداخت
و
حتی
اگر
می
خواستیم
به
یکدیگر
بپیوندیم
،
دیگر
نمی
توانستیم
ولی
حال
که
به
آن
پل
کوچک
می
اندیشی
،
کلمات
قصار
است
و
تو
در
عحب
می
مانی
و
زار
می
گویی
.))
بریور کتاب را پایین آورد : نظرت چیست ، زیگ؟
فروید از جا برخاست و همان طور که سخن می گفت ، جلو کتابخانه شروع به قدم زدن کرد : مطمین نیستم ، داستان غریبی است . بیا با هم فکر کنیم . یک نفر می خواهد از پلی عبور کند و به دیگری نزدیک تر شود . وقتی نفر دوم او را به انجام عملی که خود اراده کرده است ، تشویق می کند ، نفر اول دیگر نمی تواند قدم بردارد . زیرا حالا این طور به نظر می آید که تسلیم دیگری شده است ، قدرتی که هرچه نزدیک تر برود ، بیشتر اسیرش خواهد شد .
بریور : بله ، بله ، درست می گویی ،زیگ . عالی بود ! حالا متوجه شدم . این بدان معناست که آقای مولر ، بیان هر گونه عاطفه ی مثبت را ، به فرمان دادن با قدرت تعبیر می کند . نتیجه اینکه : نزدیک شدن به او تقریبا غیر ممکن است . در جای دیگری از کتاب می گوید از کسانی که به اسرارمان پی میبرند و ما را در موقعیت های حساس ، غافلگیر می کندد ، منزجریم . آن چه در آن لحظات محتاجش هستیم ، همدردی نیست ، بلکه فرصتی است تا دوباره تسلط خویش را بر هیجانات مان به دست آوریم .
- به نظرم می آید که تو هم باید به یک جراحی روان شناختی دست بزنی که به همان میزان پیچیده و ظریف است . براساس گزارش آن دوشیزه ، از افکار خودکشی اش مطلعی ، ولی نمی تونی آن را به زبان بیاوری . باید تشویقش کنی که ناامیدی اش را بروز دهد، ولی در صورت موفقیت ، او از تو منزجر می شود ، چون نزدت شرمسار شده است . باید اطمینانش را جلب کنی ، ولی اگر با روشی همدلانه پیش بروی ، تو را به کوشش در جهت تسلط بر خودش متهم می کند .
چند دقیقه ای به ورق زدن کتاب انسانی ، زیادی انسانی پرداخت و سپس گفت : نمی توانم آن عبارت را پیدا کنم ، ولی مضمون مطلب این بود که جوینده ی حقیقت ، باید