loading...

زندگی کوتاه

Content extracted from http://mashnjd1.blog.ir/rss/?1739017808

بازدید : 477
پنجشنبه 31 ارديبهشت 1399 زمان : 1:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زندگی کوتاه

  • نیچه : " فکر ، سایه ای احساس ماست : تیره تر ، تهی تر و ساده تر "

  • نیچه : " این روزها حقیقت ، دیگر مرگ بار نیست ، چرا که پادزهر های زیادی برایش تدارک دیده اند " از کتابی که ما را به ورای نوشته های دیگر رهنمون نسازد ، چه سود ؟

  • و چه جسارتی در کلام نیچه بود ! فکرش را بکن که انسان بگوید امید ، بزرگترین مصیبت است ! خدا مرده است ! حقیقت خطایی است که بدون آن نمی توان زیست ! که دشمن حقیقت ، نه دروغ ، که ایمان است ! که آخرین پاداش مرده ، آن است که دیگر نمیمیرد ! یا اینکه هیچ طبیبی نمی تواند حق مرگ را از انسانی سلب کند ! چه افکار مصیبت باری ! او برای هریک با نیچه به مناظره پرداخته بود . ولی این مناظره ها کاذب بود : در اعماق قلبش ، می دانست نیچه درست می گوید .

  • چند روز پیش ، بریور در حین درشکه سواری به درشکه ی مجاور خود نگریسته بود ، کالسکه ای دیده بود که دو اسب آن را می کشیدند و زوج بسیار مستی در آن نشسته بودند . ولی راننده ای در کار نبود . درشکه ی ارواح ! ترسی ناگهانی وجودش را گرفته و عرق کرده بود ؛ در عرض چند ثانیه ، لباس هایش از عرق خیس شده بود . در همین لحظه راننده در معرض دید قرار گرفت : در واقع فقط خم شده بود تا جای پایش را تنظیم کند .
    بریور ابتدا به واکنش ابلهانه ی خود خندیده بود . ولی بعد به این نتیجه رسیده بود که هر قدر هم منطقی و آزاد اندیش باشد . باز ذهنش ، حامل مجموعه ای از هراس های فوق طبیعی است که چندان عمیق و دور از دسترس هم نیستند ، چرا که در عرض چند ثانیه به سطح رسیده ، خود را نمایان می کردند . آه ! کاش می شد با یک انبر جراحی لوزه ، این مجموعه را بیرون کشید و ریشه کن کرد !

  • فروید درست می گفت : باید مخزنی از افکار پیچیده در مغز باشد ، جایی ورای خودآگاهی ، ولی هوشیار و آماده برای زمانی که فراخوانده شوند و بر صحنه ی تفکر خود آگاه قدم گذارند . در این مخزن ناخودآگاه ، نه تنها افکار بلکه احساسات هم جای دارند .
  • سخنان شما دوباره آرمانی و انتزاعی شد ، من باید برای مردی تنها سخنرانی کنم که از گوشت و خون ساخته شده است . می دانم به زودی می میرد و مرگش با رنج فراوانی همراه است . چرا باید چنین اطلاعاتی را بر فرقش بکوبم ؟ بالاتر از همه ، امید بیمار باید حفظ شود و چه کسی جز طبیب می تواند امید را زنده نگه دارد ؟

    نیچه تقریبا فریاد زد : امید ؟ امید مصیبت آخرین است ! در کتابم ، انسانی زیادی انسانی اشاره کرده ام که وقتی جعبه ی پاندورا باز شد و بلایی که زیوس در آن گنجانده بود ، به جهان آدمیان فرار کردند ، یکی که از همه ناشناخته تر بود ، در جعبه باقی ماند: این آخرین بلا، امید بود از آن پس انسان این جعبه و امید درونش را به اشتباه ، صندوقچه ی نیک اقبالی می داند . ولی ما از یاد برده ایم که زیوس آرزو کرده بود آدمی همچنان به آزار خویشتن ادامه دهد . امید بدترین بلاست ، زیرا عذاب را طولانی میکند.

  • بریور که بازی را برده بود ، خواست لطف نیچه را جبران کند : آدم زندگی را بر سر نویسندگی بگذارد ، عمری را صرف نوشتن کتاب کند و سرانجام ، تنها چند خواننده ی معدود داشته باشد . وحشتناک است ! برای بسیاری از نویسندگان وینی ، چنین سرنوشتی از مردن هم بدتر است . چگونه تاب آورده اید ؟ چطور هنوز تحمل می کنید ؟
    نیچه به این اظهار لطف بریور حتی با یک لبخند با تغییر لحن هم پاسخ نداد . در حالیکه مستقیم به جلو می نگریست ، گفت : کدام وینی است که به یاد آورد ، خارج از خیابان رینگ هم فضا و زمان جریان دارد ؟ صبر من زیاد است . شاید در سال 2000 ، مردم جرات خواندن کتاب هایم را پیدا کنند.
  • نیچه: حقیقت خود مقدس نیست ، آن چه مقدس است ، جست و جویی است که برای یافتن حقیقت خویش می کنیم ! آیا کاری مقدس تر از خود شناسی سراغ دارید ؟ کارهای فلسفی من ، به تعبیری از ماسه ساخته می شوند ؛ دید من مرتبا تغییر می کند. ولی یکی از جملات ماندگار من این است : بشو ، آنکه هستی ! بدون حقیقت چگونه می توان فهمید کیستیم و چیستیم؟
  • نیچه ادامه داد : دستیابی به حقیقت از دم اعتقاد و تردید آغاز می شود ، نه از میلی کودکانه که کاش این طور میشد ! آرزوی بیمار شما برای سپردن خویش به دستان خداوند ، حقیقت ندارد . تنها یک آرزوی کودکانه است و نه بیشتر ! میل به نامیرایی ، همان میل کودک است به بقای همیشگی شیر مادر ، این ماییم که نام " خدا " بر آن نهاده ایم ! نظریه ی تکامل ، به روشی علمی ، زاید بودن چنین خدایی را به اثبات رسانیده است ، گرچه داروین ، جسارت پیگیری شواهدی را که به این نتیجه ی درست منتهی می شدند ، نداشت . مطمینم شما نیز تصدیق میکنید که ما خود خدا را آفریده ایم و اکنون نیز همگی دست به دست هم داده و او را کشته ایم.
  • معمولا مهم ترین سوال ، آن است که پرسیده نمی شود!
  • نیچه : و چه چیز باعث اختلال ریتم می شود ؟ علت العلل چیست ؟ آیا باید در نهایت به خدا برسیم، همان واپسین خطا در جست و جویی دروغین به دنبال حقیقت نهایی؟
    دکتر بریور : نه ممکن است به بصیرت روحی در طبابت برسیم ، ولی در این مطب به خدا نخواهیم رسید !
    خیال نیچه راحت شد : خوب است ناگهان به نظرم آمد نکند در حین چنین گفت و گوهای آزادانه ای ، به عقاید مذهبی شما بی اعتنایی کنم .
  • به این استعاره ای که نیچه در مورد ضعف بینایی و ناامیدی به کار برده ، گوش کن : درک عمیق هر چیز ، کاری طاقت فرساست . فرد دایما به چشمانش فشار می آورد و در نهایت در می یابد ، بیش از آنچه انتظار داشته ، دیده است .

  • (( رمانی چنان به یکدیگر نزدیک بودیم که به نظر میرسید هیچ چیز نمی تواند راه بر دوستی و برادری میان ما بربندد . تنها پل کوچکی ما را از هم جدا می ساخت . درست زمانی که می خواستی از آن عبور کنی ، از تو پرسیدم :" آیا می خواهی از پل بگذری و به سوی من بیایی؟ در همان لحظه ، دیگر نمی خواستی قدم برداری و وقتی دوباره از تو پرسیدم ، سکوت کردی . از آن زمان، کوه ها و رودهای سیل آسا و هر آن چه جدایی می افکند و بیگانه می سازد، میان ما فاصله انداخت و حتی اگر می خواستیم به یکدیگر بپیوندیم ، دیگر نمی توانستیم ولی حال که به آن پل کوچک می اندیشی ، کلمات قصار است و تو در عحب می مانی و زار می گویی .))
    بریور کتاب را پایین آورد : نظرت چیست ، زیگ؟
    فروید از جا برخاست و همان طور که سخن می گفت ، جلو کتابخانه شروع به قدم زدن کرد : مطمین نیستم ، داستان غریبی است . بیا با هم فکر کنیم . یک نفر می خواهد از پلی عبور کند و به دیگری نزدیک تر شود . وقتی نفر دوم او را به انجام عملی که خود اراده کرده است ، تشویق می کند ، نفر اول دیگر نمی تواند قدم بردارد . زیرا حالا این طور به نظر می آید که تسلیم دیگری شده است ، قدرتی که هرچه نزدیک تر برود ، بیشتر اسیرش خواهد شد .
    بریور : بله ، بله ، درست می گویی ،زیگ . عالی بود ! حالا متوجه شدم . این بدان معناست که آقای مولر ، بیان هر گونه عاطفه ی مثبت را ، به فرمان دادن با قدرت تعبیر می کند . نتیجه اینکه : نزدیک شدن به او تقریبا غیر ممکن است . در جای دیگری از کتاب می گوید از کسانی که به اسرارمان پی میبرند و ما را در موقعیت های حساس ، غافلگیر می کندد ، منزجریم . آن چه در آن لحظات محتاجش هستیم ، همدردی نیست ، بلکه فرصتی است تا دوباره تسلط خویش را بر هیجانات مان به دست آوریم .

  • به نظرم می آید که تو هم باید به یک جراحی روان شناختی دست بزنی که به همان میزان پیچیده و ظریف است . براساس گزارش آن دوشیزه ، از افکار خودکشی اش مطلعی ، ولی نمی تونی آن را به زبان بیاوری . باید تشویقش کنی که ناامیدی اش را بروز دهد، ولی در صورت موفقیت ، او از تو منزجر می شود ، چون نزدت شرمسار شده است . باید اطمینانش را جلب کنی ، ولی اگر با روشی همدلانه پیش بروی ، تو را به کوشش در جهت تسلط بر خودش متهم می کند .

چند دقیقه ای به ورق زدن کتاب انسانی ، زیادی انسانی پرداخت و سپس گفت : نمی توانم آن عبارت را پیدا کنم ، ولی مضمون مطلب این بود که جوینده ی حقیقت ، باید

بازدید : 540
پنجشنبه 31 ارديبهشت 1399 زمان : 1:24
  • 1
  • 2
  • 3
  • 4
  • 5

زندگی کوتاه
از کتاب وقتی نیچه گریست1 :: خلاصه و برش‌هایی از یک کتاب

خلاصه و برش‌هایی از یک کتاب

  • بریور با خود گفت : بله این درست است ، به اطرافت نگاه کن ، ابله ! مردم از گوشه و کنار دنیا می آیند که ونیز را ببینند و حاضر نیستند بیش از دیدن این همه زیبایی بمیرند . نمی دانم چه مقدار از عمرم را تنها با نگاه نکردن و یا نگاه کردن و ندیدن از دست داده ام . دیروز برای قدم زدن به اطراف جزیره ی مورانو رفته بود و وقتی پیاده روی اش به پایان رسید ، هیچ ندیده بود ؛ چیزی از آن همه زیبایی ثبت نکرده بود ، هیچ تصویری از شبکیه به قشر مغز منتقل نشده بود . تمام افکارش متوجه برتا بود .

  • در حالیکه سر فرصت صبحانه را با لوسالومه صرف میکرد ، به مضحک بودن وضعیت خود می اندیشید . چقدر عجیب ! برای جبران صدمه ای که یک زن زیبا به زندگی اش وارد کرده بود ، به ونیز روی آورده بود و حال شانه به شانه ی زنی به مراتب زیباروتر نشسته بود . در همان حال متوجه شد که برای نخستین بار در چند ماه اخیر ، ذهنش از درگیری وسواسی با برتا رهایی یافته است . می اندیشید شاید هنوز امیدی باشد . شاید بتوانم به کمک این زن ، برتا را از صحنه ی ذهنم دور کنم ، همانطور که داروی بی خطری مثل سنبل الطیب می تواند جایگزین ماده ی خطرناک تری چون مرفین شود . آیا می توان به این ترتیب ، روشی اختراع کرد ک معادل روان شناختی دارودرمانی جایگزین شود

  • لوسالومه مستقیم به چشمان او نگریست و گفت : دکتر برویر ، مرا به خاطر عدم صراحتم عفو کنید . شاید این همه ابهام ضروری نباشد ، من همیشه از فیض بردن در حضور اندیشه های بزرگ لذت برده ام . شاید به این دلیل که به الگویی برای تکامل خود نیازمندم یا شاید فقط به این خاطر که دوست دارم آنها را دور خودم جمع کنم . ولی در هر حال می دانم از گفت و گو با مرد دانشمندی چون شما احساس سرافرازی می کنم .

  • بریور با ذکاوت علمی همیشگی اش ، متوجه شد که در عرض چند دقیقه توانسته است خود را از یک وضعیت روانی مانند خودبینی به وضعیتی چون بی ادعایی و فروتنی برساند . چه پدیده ی جالبی ! آیا می توان این تجربه را بازسازی کرد ؟
    بی درنگ به فکر آزمایش افتاد . ابتدا سعی کرد به نقاب وینی درآید تا حس تنفر را هر چه پر آب و تاب تر در خود برانگیزد . پس در حالیکه چشمانش را تنگ کرده و پیشانیش را چین داده بود ، به خود باد کرد و با تکرار زیر لبی : این زن چطور جرات می کند ... . خشم و رنجش کسانی را تجربه کرد که خود را خیلی مهم تصور می کنند . بعد با یک بازدم عمیق و رها کردن خود ، اجازه داد همه چیز دور شود تا به قالب ذهنی خودش بازگردد که در آن توانست به خود و وضعیت مسخره ای که به خود گرفته بود ، بخندد . متوجه شد که هر یک از این وضعیت های روانی ، رنگ آمیزی عاطفی خاص خود را دارند : حالت خودبینی ، دارای زوایای تیز و خشن است و زشتی ، تند مزاجی ، خودپسندی و دلتنگی را به ذهن می آورد ، در مقابل حالت دیگر گرد و بی زاویه است و نرم و پذیرنده می نماید .

  • لو بازویش را بیرون آورد ، محکم و قاطع رو به روی او ایستاد و گفت : البته ، اما کلمه ی " وظیفه " برای من سنگین و طاقت فرساست . من هم وظایفم را در یک چیز _ ابدی کردن آزادی م _ خلاصه کرده ام . ازدواج با حسادت و ایجاد حس مالکیت نسبت به اطرافیان روح را اسیر می کند . هرگز نخواهم گذاشت که چنین عواطفی بر من غلبه کند . دکتر بریور امیدوارم زمانی برسد که هیچ زن و مردی ، قربانی ضعف و بی مایگی آن دیگری نشود.

  • لوسالومه گفت : پل ، نیچه و من ، خیلی زود به این نتیجه رسیدیم که باید هر سه با هم و در قالب یک خانواده ی سه نفره زندگی کنیم ، پس شروع کردیم به برنامه ریزی که این زمستان را در وین یا پاریس بگذرانیم .
    لو سالومه گفت : بله می دانم ، جامعه به دو مرد و یک زن که پاک و عفیفانه در کنار هم زندگی کنند ، روی خوش نشان نمی دهد ، او واژه ی عفیفانه را چنان شکوهمند و محکم ادا کرد که موضوع کاملا روشن شود و در عین حال لحنش نرمشی داشت که سرزنش بار جلوه نمی کرد ،
    ادامه داد : ولی ما آرمان گرایان آزاد اندیشی هستیم که محدودیت های اعمال شده از سوی جامعه را رد می کنیم . ما به توانایی خود در آفرینش ساختار اخلاقی خاص خود ، ایمان داریم .
    لوسالومه گفت : ماه عسل روشنفکرانه ی تثلیث غیر روحانی ما هم کوتاه بود . شکاف هایی پدید آمد ؛ و سپس احساسات عاشقانه و شهوانی . شاید هم این ها از همان ابتدا وجود داشت . شاید مقصر من بودم که این احساسات را از آغاز درک نکردم . سپس انگار بخواهد از قبول چنین تقصیری شانه خالی کند ، تکانی به خود داد و به نقل رشته وقایع مهم بعدی پرداخت .
    لوسالومه ادامه داد : در پایان نخستین ملاقات ما ، نیچه دلواپسی خود را در مورد نقشه ی خانواده ی سه نفره ی عفیفانه ، آشکار کرد ؛ معتقد بود دنیا هنوز آماده ی پذیرش چنین رابطه ای نیست و از من خواست این نقشه را به صورت یک راز حفظ کنم . به خصوص نگران خانواده اش بود : تحت هیچ شرایطی ، مادر یا خواهر اون نباید در این مورد چیزی میفهمیدند ، تا این حد تابع آداب و رسوم !
    متعجب و ناامید شده بودم و می ترسیدم فریب سخنان دلیرانه و آزاد اندیشانه اش را خورده باشم .
    لوسالومه ادامه داد : کمی بعد ، نیچه از این هم فراتر رفت و معتقد شد ترتیب دادن چنین زندگی ای ، می تواند از نظر اجتماعی برای من خطرناک و نابود کننده باشد . تصمیم گرفت برای حمایت از من ، پیشنهاد ازدواج را مطرح کند و از پل خواست من را به پذیرش این پیشنهاد راضی کند . می توانید تصور کنید پل در چه موقعیتی قرار گرفته بود ؟ ولی به دلیل وفاداری به دوست و از روی وظیفه _ گرچه با اکراه _ پیشنهاد نیچه را به من ابلاغ کرد .

  • این یکی را که خطاب به من و پل است ، رمز گشایی کنم : نگذارید عود جنونِ خودبزرگ پنداری یا غرور جریحه دار من ، شما را بیش از حد بیازارد . اگر اتفاقا روزی زندگی را از خود دریغ کنم ، باز هم جای زیادی برای نگرانی نیست ، خیال بافی های من برای شما چه ارزشی دارد ! ... زمانی که از روی ناامیدی ، به افیون روی آورده بودم به این نتیجه ی منطقی رسیدم .
  • پروفسور ، اگر قرار باشد همه ی مفسران توسط چارچوب زندگینامه ی خود محدود شوند ، شما چگونه از چنین محدودیتی در کارتان می گریزید ؟ نیچه پاسخ داد : نخست باید محدودیت ها را شناخت . بعد باید از خود فاصله گرفتن و از دور به خود نگریستن را آموخت . افسوس که گاه شدت بیماری به حدی است که به چشم انداز ذهنی ام نیز آسیب وارد می کند.
  • دکتر بریور ، بی شک برای برخی افراد و یا براساس تجربه ی شما ، برای اکثر مردم همین طور است . ولی چنین چیزی در مورد من صادق نیست . ناامیدی؟ نه ، شاید زمانی این حرف حقیقت داشت ، ولی در حال حاضر نه . بیماری من متعلق به قلمرو جسم من است ، ولی همه ی " من " نیست . جسم و بیماری جزیی از من هستند ، ولی همه ی من نیستند . هردو اجزایی از وجود هستند که باید به روشی فیزیکی یا متافیزیکی بر آنها پیروز شد.
  • نیچه گفت : ذهن من آبستن است . آبستن کتابهایی که در آن نضج گرفته ، باری که تنها من قادر به حمل آنم ، گاهی سردردهایم را درد زایش مغزی می انگارم.
  • نکند نیچه یک خودبیمار انگار وسواسی بود ؟ بریور خودبیمارانگاران پرگو و ترحم انگیز زیادی دیده بود که از توصیف امعا و احشای خود لذت میبردند . ولی چنین بیمارانی بسیار تنگ نظرانه به جهان می نگرند و گفت و گو با آنها ، بسیار کسل کننده است ! جز بدن خود ، به چیز دیگری فکر نمیکنند و به چیزی جز آنچه به سلامتشان مربوط است ، علاقه ای ندارند.
  • نیچه در طول این مراحل ، عمیقا همکاری کرد : در واقع با شنیدن هر سوال بریور ، با قدردانی سر تکان می داد . البته این واکنش برای بریور تازگی نداشت. تاکنون بیماری را ندیده بود که از بررسی ریزبینانه ی زندگی اش ، در نهان لذت نبرده باشد . هرچه این بزرگنمایی بیشتر بود لذت بیمار هم بیشتر می شد. بریور معتقد بود لذت مورد مشاهده بودن ، چنان عمیق است که شاید رنج حقیقی از کهنسالی ، داغ دیدگی و یا داشتن عمر بیشتر نسبت به کسانی که دوست

تعداد صفحات : 2

آمار سایت
  • کل مطالب : 22
  • کل نظرات : 0
  • افراد آنلاین : 3
  • تعداد اعضا : 0
  • بازدید امروز : 3
  • بازدید کننده امروز : 4
  • باردید دیروز : 0
  • بازدید کننده دیروز : 1
  • گوگل امروز : 0
  • گوگل دیروز : 0
  • بازدید هفته : 4
  • بازدید ماه : 184
  • بازدید سال : 765
  • بازدید کلی : 19673
  • کدهای اختصاصی